بدون عنوان
باسلام امروز یک اتفاق جالب برایم افتاد که می خواهم آن را برایتان تعریف کنم:
امروز صحر را که خوردم به این امید که صبح ساعت 8 برای کلاس فردا بیدار می شم یا اگر هم نشم پدرم مرا بیدار می کند ساعت 6 خوابیدم.وقتی بیدار شدم دیدم صدای ریش تراش از دست شویی توی گوشم چشمانمرا باز کردم ودیدم پدر در دستشوییبا ریش تراش بد بخت (چون چندبار به زمین افتاده) دارد ریش هایش را کمی کوتاه میکندبا خودم فکر کردم لابد ساعت 7:30 است که پدرمانقدر بی خیالاست که ناگهان چم ام به ساعت اتاقم افتاد که دارد ساعت 10 را نشان می دهد افتاد که البته از نظر من ساعت داشت به من نیشخند می زد.ناگهان ناراحت و افسرده با چشمانی که هر لحظه ممکن بود ازآن ها اشک جاری شود رو به پدرم کردم و علت را جویا شدم و گفت ...
ادامه دارد( چون الان از خواب دارم می میرم)